به مناسبت هفته دفاع مقدس
پرده اول: حوالی سالهای ۱۳۴۷ یا ۴۸ بود من کلاس پنجم و عبدالرحمن برادرم کلاس اول دبستان بود. منزلمان در انتهای شهر بود و در پشت خانه ما نرسیده به زمین های کشاورزی، تعدادی قنات بود. یک روز ظهر که از مدرسه برگشتم مادرم سراغ عبدالرحمن را گرفت، گفتم ما با هم از مدرسه نیامده ایم شاید او منزل پدر بزرگ رفته باشد.
تا حوالی غروب خبری از او نشد مادرم نگران گفت
برو سری به منزل فامیل بزن از او خبری بگیر. بعد از من چند جوان در حالی که
عبدالرحمن را بغل کرده بودند به خانه ما مراجعه می کنند و می گویند ما از
کنار قنات ها رد می شدیم که صدای گریه ی بچه ای را شنیدیم؛