دیدار سحرگاهی با سردارِ بیادعا؛ رؤیایی پیش از پرواز
صبحی زود، پیش از آنکه آفتاب بدرخشد، در عالم خواب مأموریتی داشتم.
قرارم با سردار شهید کوسهچی بود، مردی که خاطرهاش هنوز در دلها زنده است. به خانهاش رسیدم. خانهای ساده، قدیمی، بیتجمل. خود سردار در را گشود، همان لبخند آرام همیشگی. ناگهان، چهرهای آشنا از خانهی همسایه بیرون آمد. سردار رشید، همان فرمانده بینام و نشان، با کاسهای کوچک در دست که پر از شیره و ارده بود. پیش از آنکه مرا ببیند، قاشقی از آن خورده بود. دهانش شیرین، لبخندش روشنتر از همیشه. آرام نزدیک شد، نگاهی مهربان به ما انداخت، با کوسهچی احوالپرسی کوتاهی کرد، سپس رو به من گفت: «آن جوابی که ماهها دنبالش بودی این است!» پیشتر چند بار برای گرفتن نظرش به قرارگاه خاتمالانبیاء رفته بودم؛ اما قسمت نشد که ببینمش. فقط با یار صمیمیاش، سردار اسدی، گفتوگویی داشتم.
ولی حالا ...
روز پیش از شهادتش در عالم خواب، پاسخی خاص، مستقیم، و معنوی گرفتم.
سردار رشید، در همان حال که لبهایش شیرین از شیره و ارده بود، با لبخندی خداحافظی کرد. و من از خواب پریدم ...
ایستادم، اندیشیدم: چرا در خانهی سردار شهید کوسهچی؟ چرا این خوراک شیرین؟ رازهایی بود که فقط زمان، پرده از آن برمیدارد.
و چه زود زمان پردهبرداری کرد. فردای همان روز، سردار رشید پر کشید.
نه دنبال رانت بود، نه شهرت، نه حتی نام. با آنکه فرمانده یکی از مهمترین قرارگاههای کشور بود، هرگز جز در ضرورت، لب به سخن نمیگشود. اما در واپسین روزهای عمرش، فقط یک رانت استفاده کرد:
فرزند طلبهاش را که جز درس خواندن کاری نکرده بود، با خود به عرش برد؛ به سوی «ملِیک مقتدر»؛ همان وعدهی راستین خداوند. و این، پاداش مردی بود که برای خدا زیست، برای خدا جنگید، و بینام و بیصدا به دیدار خدا شتافت.
روحش شاد، راهش پررهرو، یادش جاودانه… ما نسل اوییم.