سفرهای ساده، دلهایی سترگ
در یکی از آن اردوها، حوالی پل بلند «دمدم»، درحال ماهیگیری و شنا بودیم که ناگهان گروهی پنجنفره به چشم آمدند: چهار مرد و یک زن. سکوتشان سنگین بود. برعکس ما که شلوغ و پرانرژی بودیم، آنها در آرامشی عجیب، بیهیچ حرفی، در گوشهای چادر زده بودند. با نگاه از دور، متوجه شدیم غذایشان تنها برنج ساده است؛ بدون خورشت، بیطعم، اما باوقار.
ما ماهی داشتیم ولی برنج نداشتیم. ناگهان، سفره ای ساده رقم خورد: ماهی دادیم، برنج گرفتیم. همین سفرهی کوچک، آغازگر یک آشنایی بزرگ بود؛ آشنایی با مردانی که بعدها فهمیدیم، بخشی از یک تیم چریکی مخفیاند.
مأموریتی سنگین بر دوش داشتند، و برادری از آن جمع کسی نبود جز غلامعلی رشید، همان که بعدها یکی از ارکان دفاع مقدس شد. آنها رفتند… سریع، بیصدا… و ما ماندیم با این حس که چیزی بزرگتر از یک برخورد ساده، اتفاق افتاده بود.
آن تهاتر ماهی و برنج، معاملهای نبود؛ نقطهی اتصال دو جبههی پنهان و پیدای انقلاب بود.