اول جنگ و آشنایی با حسن
عبدالکریم فضیلتپور:[1]
در مهاباد بودیم که جنگ شروع شد. وقتی هواپیماهای عراقی روی آسمان شهر میآمدند و ضدهواییهای سپاه و ارتش شلیک میکردند، مردم کُرد برای ضدهواییها کف میزدند و هورا میکشیدند. به فرماندة سپاه مهاباد پافشاری کردیم که ما نیروی عملیاتی سپاه دزفول هستیم و بیشتر از هر کس با جغرافیای منطقۀ جنگی جنوب آشنایی داریم. قبول کرد که به جنوب برویم. نیروهای کرمان جایگزین ما در مهاباد شدند.
در هفتۀ اول جنگ وارد دزفول شدیم؛ دزفولی که سنگربندی بود و شبها در خاموشی به سر میبرد. صدای شلیک توپخانه لحظهای قطع نمیشد. دشمن بیش از 90 کیلومتر در شمال خوزستان پیشروی کرده و تا پل کرخه رسیده بود، با این حال مردم به فعالیت خود در شهر ادامه میدادند. پیشانی جبهۀ دشمن در پای پل بود و از جسر نادری به سمت راست تا دهلران، بیش از 100 کیلومتر جناح داده بود. از سمت چپ تا تنگۀ رقابیه نیز جناح داده بود.
ما دایم در حال شناسایی دشمن، تثبیت دشمن و ضربه زدن بودیم. در سمت راست، در منطقۀ دشتعباس تا دالپری، سه جا نیرو داشتیم. فرماندة این جبهه، آقای [عبدالرحمان] احسان بود. آقای کوچک، جعفریمنش و شهید توکل قلاوند[2] در این محورها فعالیت میکردند. دوستم امیر ذبیب[3] نیز در جبهه دالپری حضور داشت. در سمت چپ جبهۀ کرخه، جبههای به نام شهدا شکل گرفت. عراق در صالحمشطط، روی اشتباه تاکتیکی به رودخانه نچسبیده بود و ما از آن سر پل استفاده کردیم. سه بار به صالحداود رفتیم تا موقعیت دشمن را شناسایی کنیم ولی موفق نبودیم.[4]
یک روز آقای آلاسحاق از شورای فرماندهی سپاه بههمراه آقا رشید پیش ما آمدند و پرسیدند که چرا نتوانستید عملیات کنید. گفتیم که سراغ دشمن رفتیم ولی کسی را ندیدیم. هدف فرماندهی این بود که ترس ما از حمله به دشمن، ریخته شود. بالاخره گفتند که اصلاً نمیخواهد دشمن را ببینید، بروید با آرپیجی و تیربار، دیوارهای صالحداود را فرو بریزید. شب بعد، همین کار را کردیم. سگهای روستا پارس میکردند و امکان لو رفتن ما بود، بنابراین، جلوتر رفتیم و شروع به تیراندازی کردیم. دیوارهای روستا را فرو ریختیم و به این ترتیب، طلسم حمله به دشمن شکسته شد. ساحل شرقی رودخانة کرخه دیدگاه ما بود و دشمن در روستای صالحمشطط، در ساحل غربی، حضور داشت. آنجا را با دو قبضه خمپاره 120، زیر آتش قرار دادیم.
یادم هست، اوایل جنگ، مهمات نداشتیم و سهمیۀ ما، روزی 5 گلوله بود. آقای [ابراهیم] سنجقی[5] نیز به هر کس که آموزش دیده بود، سهمیة خمپاره میداد. به این ترتیب، 5 گلوله هم از آنها میگرفتیم. همینطور که پیش رفتیم به این نتیجه رسیدیم که با همین خمپارهها، عملیات انجام دهیم. اهدافی را در عمق شناسایی میکردیم و میزدیم. خمپاره 120 بلایی بر جان دشمن بود. هر سنگر و تانکی را انتخاب میکردیم، تا منهدم نمیشد، رهایش نمیکردیم. وقتی خمپارۀ ما راه میافتاد، دشمن همهجا را میزد تا ما را ساکت کند.
اوایل جنگ، به ما مأموریت دادند که دیدهبانهای توپخانههای 130 و سایر توپخانههای ارتش را جایی ببریم که دشمن را دقیقاً ببینند و گلولههایشان به هدف بخورد. چندبار آنها را به ساحل شرقی رودخانه بردیم که شناسایی کنند و بزنند. نیروهای گارد لشکر 21 حمزه را تشویق کردیم که از رودخانه عبور کنند و داخل صالحمشطط بروند. در نهایت لباس عربی بر تنشان کردیم، از رودخانه گذشتیم و به منبع آبی که بیش از 10 متر ارتفاع داشت رسیدیم. از بالای منبع هوایی به دشمن مشرف بودیم. آنجا، نقطة مهمی برای دیدهبانی ما شد که بتوانیم آتش توپخانه را بر سر دشمن هدایت کنیم. بچههای ارتش وقتی با ما قاطی شدند و اطمینان پیدا کردند، لب به سخن باز کردند و گفتند که در ارتش جو خوبی نسبت به سپاه نیست. ما فکر میکردیم که شما هر آن ممکن است ما را تحویل دشمن بدهید. ما آماده بودیم اگر حرکت مشکوکی دیدیم، شما را به رگبار ببندیم. الان به ما ثابت شد که آن حرفها، شایعهای بیش نبود. زمانی که بنیصدر بر سر کار بود، این جو در ارتش وجود داشت، ولی ما با بچههای ارتش رفیق شدیم، جبهه سر و سامان گرفت و سپاه در جبهۀ صالحمشطط مستقر شد.
در یکی از همان روزها مرا به جبهۀ انکوش اعزام کردند. 6 ماهی در آنجا حضور داشتم که تا اوایل سال 60 طول کشید. نزدیک عید سال 60، دو یگان زرهی و مکانیزۀ دشمن میخواست جابهجا شود. تانکهایشان از سنگر بیرون آمدند و شروع به حرکت کردند. گروهبان ارتش ما، موشک تاو را روی لانچر گذاشت، هدفگیری کرد و یک تانک را زد. تا ظهر، 3 تانک را زد و درجة استواردومی گرفت؛ بابت هر تانک، یک درجه به او دادند. ما موشک دراگون[6] داشتیم که مهدی صباغ، اپراتور آن بود. او 6 ماه در جبهة انکوش در مقابل دشمن ایستاد. دشمن همه جا را میکوبید. یکباره، 35 دستگاه تانک از ارتفاعات سمت چپ، در مقابلمان ظاهر شد. دشمن تا به حال در آن سمت، حضور نداشت و این یک حملۀ غافلگیرانه زرهی بود. ما با سروان برزگر، معاون گردان ارتش، هماهنگ کردیم و نیروها را به سمتی آوردیم که دشمن میخواست ما را دور بزند.
من آنجا ریسک بزرگی کردم. به آقایی به نام حکوپی[7]، یک خمپارۀ 81 با چند گلوله دادیم و گفتیم که همه جا را بزن. ایشان محافظ بیش از دو گروهان بود. او را به جای 100 نفر، در آنجا گذاشتیم و به سمت چپ رفتیم. یک رصد ضدزره از سپاه حمیدیه و اهواز برای کمک به ما مأمور شده بود که هم خمپاره 106 و هم موشک تاو داشتند. آن روز به موقع رسیدند. در مقابل این 35 تانک آرایش گرفتیم. موشک تاو[8] ارتش، در منتهیالیه سمت چپ و موشک تاو سپاه را در منتهیالیه سمت راست قرار دادیم.
حدود یکساعتونیم طول کشید تا تانکهای دشمن را در فاصلۀ منطقی نگه داشتیم و همه را شکار کردیم. دشمن مات و مبهوت بود. حتی دو هلیکوپتر را برای بررسی به آنجا فرستادند. موشک تاو سپاه یکی از هلیکوپترها را منهدم کرد که بعدها دانستیم سرنشینان آن، کادر ارکان تیپ بودند. در همین هنگام، حسن باقری با آقا رشید به جبهۀ ما آمدند. اولین بار بود که او را میدیدم. صورتش کمسنوسال نشان میداد، ولی حرفهایی زد که از یک نظامی دوره دیدۀ برجسته برمیآمد. تمام اتفاقات جبهۀ ما را جزبهجز بررسی و تحلیل کرد. تعجب کردم که او چهطور اطلاعات کامل از جبهۀ ما دارد.
پس از آن عملیات، بنیصدر همراه با یک تیمسار قدیمی ارتشـ که نامش در خاطرم نیستـ آمدند. سروان برزگر و من، بنیصدر و تیمسار را سوار موتور کردیم و به خط مقدم جبهۀ انکوش بردیم. بنیصدر وقتی صحنۀ سوختن تانکها را دید، گفت: "من اولین بار است که تانکِ در حال سوختن میبینم. اطلاعیهای که امشب به رادیو میدهم، باورم میشود که درست است و از این گزارش خیلی خوشحالم."
پس از چند دقیقه، ناگهان شلیک سنگین گلولههای کاتیوشا به فاصلۀ 500 متری ما به کار افتاد و بنیصدر و تیمسار را به عقب بردیم.
[1]ـ آقای عبدالکریم فضیلتپور به سال 1338 در شهر دزفول تولد یافت. پس از پیروزی انقلاب مدتی در کمیته به فعالیت پرداخت و در سال 1358 وارد سپاه شد. او میگوید:
چهار ماه قبل از جنگ، پیش آقا رشید رفتم و گفتم: "حاجی، ما به سپاه نیامدیم که نگهبانی بدهیم. اگر کار سپاه اینست، رها کنیم و برویم."
پرسید: "چی شده؟"
گفتم: "ما را بفرست لبنان، افغانستان. اگر داخل کشور بخواهی، بفرست کردستان."
گفت: "برو یک هفتۀ دیگر بیا."
یک هفتۀ دیگر، مشغول نگهبانی در پادگان کرخه بودم که آقا رشید آمد و مرا به پاسدارخانۀ پادگان برد. یکی از دوستان به نام امیر ذبیب همراهم بود، آقا رشید به من گفت: "کلتت را باز کن و به امیر بده."
کلت را به ذبیب دادم. سپس گفت: "برو خانه حمام کن، ساکَت را جمع کن و فردا به سپاه دزفول، بیا."
رفتم. 18 نفر دیگر نیز آمده بودند. شهید جعفریمنش، شهید رودبندی، آقای گلپیچی، عظیم محمدیزاده، دهیجی، نعمت آرین، عبدالمحمد کوچک و شهید کریم دادآفرین، در جمع این 18 نفر بودند. آقا رشید آیات آخر سورۀ آلعمران را برایمان خواند و ترجمه کرد. این آیات، با مأموریتی که برای ما در نظر گرفته بودند، بسیار مناسبت داشت. آقا رشید مرا بهعنوان مسؤول این نیروها برای اعزام به غرب کشور معرفی کرد و با آقای حسین علایی، فرماندۀ وقت سپاه تبریز، هماهنگ کرده بود. با اتوبوس عازم تبریز شدیم. به آقای علایی گفتم: "هر کجا جنگ هست، ما را همانجا بفرستید."
گفت: "اینجا که جنگ نیست."
تلفنی با آقا رشید صحبت کرد و قرار شد که به ارومیه برویم. حمید باکری مسؤول عملیات سپاه ارومیه بود. دو هفتهای پیش او ماندیم. ایشان در جلسات متعدد وضعیت ارومیه، آذربایجان غربی و کردستان را برای ما توضیح داد. سپس پیش برادرش، آقا مهدی که شهردار ارومیه بود، رفتیم. آقا مهدی باکری گفت: "الان عملیات نیست. اگر دوست دارید به یکی از شهرهای استان بروید تا بعد."
ماکو را انتخاب کردم. احساس کردم شهر مظلومی است. جانشین سپاه ماکو شدم. با کمک بچهها، کارهای فرهنگی را در سطح شهر رواج دادیم و بچههای سپاه ماکو را با فرهنگ عملیات آشنا کردیم. دشمن در منطقۀ بند ارومیه، کمین زد و 14 نفر از بچههای سپاه را سر برید. ما را خواستند و به ارومیه رفتیم. یک ماه در تپۀ ژاندارمری، در سر راه بند ارومیه مستقر بودیم، تا اینکه عملیات پاکسازی مهاباد شروع شد. با یک ستون سنگین از سپاه و ارتش، بههمراه حمید و مهدی باکری و یک تیم 50 نفره از سپاه دزفول به فرماندهی آقای رئوفی، به سمت مهاباد رفتیم. چند عملیات انجام دادیم و روستاهای اطراف را پاکسازی کردیم.
[2]ـ شناختنامه: جلد اولـ فصل ششم
[3]ـ ایشان مسؤول قسمتی از جبهۀ دالپری بود که در همان منطقه، طی درگیری با دشمن به شهادت رسید. آقای سیدمجید موسوی جایگزین او شد. (ر)
[4]ـ موقعیت جغرافیایی جبهههای دالپری، کرخه، صالحمشطط و صالحداود در نقشههای 1 و 2 آمده است.
2ـ شناختنامه: جلد اولـ فصل سوم
[6]ـ یک نوع موشک هدایتشونده ضدتانک.
[7]ـ ایشان بعدها نام خانوادگیاش را به شکیبا تغییر داد و فرماندة گروه توپخانۀ الحدید شد.(ر)
[8]ـ یک نوع موشک زمین به هوا با برد کوتاه.
منبع :